۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

آورده اند که روزی شیخی در شهری سکنا داشتندی
کار وی چنان بودی که هر صبح خروس خوان در بین جمیعت برفتندی و دوستان و خویشان خود را از نداشتن زلف به سخره گرفتندی درویشی از سر بازار گذر کردندی و این حالت را مشاهده نمودندی شیخ را کنار کشیدندی و بدو گفتندی که ای جاهل تو که صبح گاه و شبانگاه خویشان و دوستان خود را به سخره گرفتندی آیا در اندرونی خانه خود آینه ای یافتندی ...؟؟؟
شیخ را در مقام پاسخ درآمدندی از پیشینیان خود شنیدندی که هرکه را زلف نداشتندی از مغز تهی بودی و هر که را مغز نداشتندی با چهار پایان فرقی نبوندی و انسانی که مقایسه ای با حیوان نداشتندی ارزش زندگی نداشتندندنی در ضمن اینجانب آینه خود را در عنفوان جوانی شکستندی و فی الحال بیش از هجده سال و اندی است که خود را در آینه ندیدندی.
درویش تا این مطلب را شنیدندی سری به حالت افسوس تکان دادندی و به شبخ گفتندی گنجی گران بها در ابتدای کوه جغتا پنهان کردندی اگر دوست داشتندی به آنجا رفتندی و گنج را تصاحب کردندی شیخ که زمین های امداد را بی حاصل دیدندی به سمت کوه حرکت کردندی در بین راه برکه ای بودندی که آب آن گویی اشک چشم سنجاب (اسکل) بودندی شیخ را به حالت هروله که راه رفتندی ناگهان خود را در آب برکه مشاهده نمودندی آشوبی بر دل بیفتندی که بار الاها چه گناهی در دستگاه تو مرتکب بشدندی که این چهره را بمن عطا نمودندی یا مال کدام یتیم را بخوردندی که اینچنین مرا زیان دیده نمودندی آخر مگر این سر است یا سیب زمنی ... شیخ که خود را بسیار افسرده میدید برای اولین بار پس از دوره عالیه اکابر و مکتب به فکر فرو رفت و گفت همانا که درویش بزرگترین گنج را به من عطا نمودندی و تا شهر سر به زیر افکندی و چونان زمزمه نمودی
ای شیخ با سر سیب زمنی سخره ندارد
شیخ بی آینه ادعا ندارد
اقتباس از مثل الحکایات سرخلوتیان

هیچ نظری موجود نیست:

وضعیت کاربران

تماس با ما

* نام و نام خانوادگی :
* آدرس ایمیل:
موضوع پیام:
*پیام:

فرم تماس از پارس تولز

نظرتون درباره این وبلاگ چیه؟

تبلیغات